داستان -کوتاه
05 فروردین 1396 توسط اعظم ستاری
??????
#ســرشمـــاری
✍مامور سرشمارے: سلام . مادر جان ميشه لطفا بیاے دم در ؟ سلام پسرم بفرما ؟ از سرشماری مزاحمت میشم مادر تو این خونہ چند نفرید ؟ اگہ ميشه برو شناسنامہ هاتونو بیار بنویسمشون
مادر لای در رو بیشتر باز ڪرد
و با سر گردنش سر و تہ کوچہ رو یہ نگاهے انداخت ... چشماش پر شد ازاشک و گفت : پسرم قربونت برم ميشہ ما رو فردا بنویسے؟ مادر چرا ؟ مگه فردا میخواید بیشتر بشید ؟!! برو لطفا شناسنامتو بیار وقت ندارم .
- آخه پسرم 31 سال پیش رفتہ جبهہ هنوز برنگشته شاید فردا برگرده بشیم دو نفر سر شمار سرےانداخت پایین و رفت مغازه دار ميگفت : الان 29 سالہ هر وقت از خونہ میره بیرون کلید خونش رو میده به من و میگه : آقا مرتضی اگہ پسرم اومد ڪلیدرو بده بهش بره تو چایے هم رو سماور حاضره آخہ خسته س باید استراحت ڪنه
شادے روح همه اونایے ڪه از جان خودشون گذشتند و رفتند تا ما باشیم شادے روح غيور مردانے كہ ايستادند و تسليم نشدن صلوات.