#داستان-کوتاه
03 آذر 1395 توسط اعظم ستاری
سلام شبتون بخیـــــــــــر
#پسرکی دو# سیب در دست داشت
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک #گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از #پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا# مامان!
این یکی ،# شیرین تره!!!!
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .