داستان-واقعی
04 فروردین 1396 توسط اعظم ستاری
#داستان_واقعی
شيخعباس قمي را به خوبي ميشناسیم چراكه وي صاحب كتاب مفاتيحالجنان است، همان كتابي كه در هر مناسبتي در دست خود ميگيرند و با پروردگار خود نجوا ميكنند.
#داستان_شیخ_عباس_قمی_وراننده_ارمنی
امام خميني رحمه الله عليه خاطره اي از سفر خود با مرحوم حاج شيخ عباس قمي بيان ميكند: با مرحوم حاج شيخ عباس قمي از مشهد عازم تهران بوديم. در بين راه، ماشين به طور ناگهاني از حركت ايستاد، راننده با عجله پايين آمد و بعد از آنكه ماشين را براندازى كرد، عصبانى و ناراحت به داخل ماشين برگشت و گفت: پنچر شد و آنگاه به طرف ما آمد، به من چون سيد بودم حرفى نزد. ولى رو كرد به حاج شيخ عباس قمى (ره) و گفت: اگر مى دانستم تو را اصلا سوار نمى كردم از نحسى قدم تو بود كه ماشين، ما را در اين وسط بيابان خشك و برهوت معطل گذاشت، يا الله برو پايين و ديگر هم حق ندارى سوار اين ماشين بشوى.
مرحوم شيخ عباس بدون اينكه كوچكترين اعتراضى كند و حرفى بزند، بلند شد و وسايلش را برداشت و از ماشين پياده شد. من هم بلند شدم كه با او پياده شوم اما او مانع شد، ولى من با اصرار پياده شدم كه او را تنها نگذارم اما او قبول نمى كرد كه با او باشم، هر چه من پافشارى مى كردم، او نهى مى كرد، دست آخر گفت فلانى راضى نيستم. وقتى اين حرف را از او شنيدم ديدم كه اگر بمانم بيشتر او را ناراحت مى كنم تا خوشحال كرده باشم، برخلاف ميلم از او خداحافظى كرده سوار ماشين شدم!
بعد از مدتى كه او را ديدم جريان آن روز را از او پرسيدم؟ گفت: وقتى شما رفتيد خيلى براى ماشين معطل شدم، براى هر ماشينى دست بلند مى كردم نگه نمى داشت، تا اينكه يك ماشين كاميونى كه بارش آجر بود برايم نگه داشت.
وقتى سوار شدم، راننده آدم خوب و خون گرمى بود، و به گرمى پذيرايم شد و تحويلم گرفت، خيلى زود با هم گرم شديم قدرى كه با هم صحبت كرديم متوجه شدم كه او ارمني است و مسيرش همدان است، از دست قضا من هم مى خواستم به همدان بروم، چون مدتها بود كه دنبال يك سرى مطالب مى گشتم و در جايى نيافته بودم فقط مى دانستم كه در كتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان مى توانم آنها را بدست آورم، به اين خاطر مى خواستم به همدان بروم.
راننده با آنكه ارمنى بود آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده كردم و احاديثى كه از حفظ داشتم درباره احكام نورانى اسلام، حقانيت دين مبين اسلام و مذهب تشيع و… برايش گفتم.
وقتى او را مشتاق و علاقه مند ديدم، بيشتر برايش خواندم، سعى مى كردم مطالب و احاديثى بگويم كه ضمير و وجدان زنده و بيدار او را بيشتر زنده و شاداب كنم.
تا اين كه به نزديكهاى همدان رسيديم، نگاهم كه به صورت راننده افتاد ديدم قطرات اشك از چشمانش سرازير است و گريه مى كند، حال او را كه ديدم ديگر حرفى نزدم، سكوتى عميق مدتى بر ما حكمفرما شد هنوز چند لحظه اى نگذشته بود كه او آن سكوت سنگين را شكست و با همان چشم اشك آلود گفت:
فلانى اين طور كه تو مى گويى و من از حرفهايت برداشت كردم، پس اسلام دين حق و جاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم. شاهد باش من همين الآن پيش تو مسلمان مى شوم و به خانه كه رفتم تمام خانواده و فاميلهايى كه از من حرف شنوى دارند مسلمان مى كنم.
بعد هم گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله.
?✍به نقل از آيت الله شيخ على پناه اشتهاردى در درس اخلاقشان در مدرسه فيضيه، برگرفته از كتاب: عاقبت بخيران عالم جلد ۲، تاليف، على محمد عبداللهى.