داستان -واقعی
08 فروردین 1396 توسط اعظم ستاری
#داستان_واقعی
یک شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند،
شاه عباس وانمود كرد كه او هم دزد است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند.
دزدان گفتند : ما سه نفر هر يک خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار ميايد
شاه عباس پرسيد : چه خصلتی ؟
يكی گفت: من از بوی ديوار خانه ميفهمم كه در آن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم . ديگری گفت: من هم هر كس را يک بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم،
ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم .
از شاه عباس پرسيدند : تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟
شاه فكری كرد و گفت: من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود،
دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت، طلاها را در محلی مخفی كردند .
فردای آن شب شاه دستور داد كه آن سه دزد را دستگير كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يک بار ديدن همه را باز ميشناخت، فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته آنها است پس
اين شعر را خطاب به شاه خواند كه :
ما همه كرديم كار خويش را
ای بزرگ آخر بجنبان ریش را.?